بخند دیگگگگگگگگگگگگگگگه
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 110
بازدید دیروز : 26
بازدید هفته : 144
بازدید ماه : 136
بازدید کل : 24455
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1

Master Tools -->
دنياي عاشقا....




 

دختر کوچکى با
 
معلمش درباره نهنگ‌ها بحث
 
مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن
 
است که نهنگ بتواند يک آدم را
 
ببلعد زيرا با وجودى پستاندار
 
عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق
 
بسيار کوچکى دارد.
 
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت
 
يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
 
معلم که عصبانى شده بود

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

تکرار کرد
 
که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد.
 
اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
 
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم

از حضرت يونس مى‌پرسم.
 
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم
 
رفته بود چى؟
 
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش
 
بپرسيد.

يک روز يک
 
دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و
 
به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد
 
نگاه مى‌کرد.
 
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در
 
بين موهاى مادرش شد.
 
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى
 
از موهاى شما سفيده؟
 
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد
 
مى‌کنى و باعث ناراحتى من
 
مى‌شوی، يکى از موهايم سفيد
 
مى‌شود.
 
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت:
 
حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان
 
بزرگ سفيد شده

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد



تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد


عکاس سر
 
کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى
 
کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم
 
داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌کرد
 
که دور هم جمع شوند.
 
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که
 
سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ
 
شديد به اين عکس نگاه کنيد و
 
بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا

اون مهرداده، الان وکيله.
 
يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين
 
هم آقا معلمه، الان مرده


تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
.


معلم داشت
 
جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس
 
مى‌داد. براى اين که موضوع براى
 
بچه‌ها روشن‌تر شود گفت : بچه‌ها!
 
اگر من روى سرم بايستم، همان طور
 
که مى‌دانيد خون در سرم جمع
 
مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
 
بچه‌ها گفتند: بله
 
معلم ادامه داد:

پس چرا الان که
 
ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع
 
نمى‌شود؟
 
يکى از بچه‌ها گفت: براى اين که
 
پاهاتون خالى نيست

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد.
 
بچه‌ها در
 
ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده
 
بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که
 
روى آن نوشته بود: فقط
 
يکى برداريد. خدا ناظر شماست.

در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و
 
شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش
 
نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد
 
برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 10:55 ::  نويسنده : مهيار