ايا خواب مي ديدم؟
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 80
بازدید دیروز : 26
بازدید هفته : 114
بازدید ماه : 106
بازدید کل : 24425
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1

Master Tools -->
دنياي عاشقا....




دیوانه وار عاشق آن زن بودم!

دیروز به پاریس برگشتم ,وقتی چشمم مجدد به اتاقم افتاد_اتاقمان,تختخوابمان,و� �ایلمان وهر چیزی که بعد از

مرگانسان باقی میماند_ دوباره آن چنان دلم گرفت که می خواستم پنجره را باز کنم و خود را از پنجره به خیابان بیاندازم.

نمی توانستم در میان دیوارهایی باشم که زمانی او را در میان خود گرفته بودند و هزار ذره از وجود,پوست و نغس اورا در خود حفظ کرده بودند.

کلاهم را برداشتم که از اتاق بگریزم ولی قبل از آن که به در برسم,از مقابل آینه بزرگی که در راهرو قرار داشت گذشتم.

این همان آینه ای بود که او هر روز وقتی که بیرون می رفت خودش را از سر تا پا در آن نظاره می کرد.

لختی در مقابل آن آینه ای که بارها و بارها تصویرش را در آن نظاره کرده بود,ایستادم.

آینه آن قدر تصویر اورا باز تابانده بود که بی شک تصویرش در حافظه آینه باقی مانده بود.

با حالتی لرزان جلو آینه ایستادم وبا چشمانی خیره به آن آینه مسطح,ژرفو تهی نگریستم ,آینه ای که کاملا اورادر بر

گرفته بود و به اندازه من,وجود او را ازآن خود کرده بود .حس کردم که آینه را هم دوست دارم.دستی بر آن کشیدم ,سرد بود.

غمناک و هراس انگیز بود تا انسانها را این گونهآزار بدهد به راستی چه خوشبختند انسانهایی که آنچه را که در قلبشان می گذرد بدست فراموشی می سپارند.

از خانه بیرون آمدم و ناخودآگاه به طرف قبرستان به راه افتادم.

قبر سادهاش را که صلیب مرمری سفیدی بود,یافتمو این کلمه روی آن نقش بسته بود.
دوست داشت,دوستش میداشتند,و در گذشت.

او درست زیر خاک بود.پیشانی ام را روی زمین گذاشتم و هقهق کنان گریستم.مدت زیادی آن جا ماندم.

هوا کمکم رو به تاریکی میرفت واحساس عجیب,احساسی دیوانه وار,احساس عاشقی دل شکسته در من پیدا شد که

می خواستم شب را بر مزارش اشک بریزم.ولی ممکن بود مرا ببینند واز گورستان بیرون کنند.

پس چطور بایداین کار را میکردم .فکر زیرکانه ای کردم,بلند شدم ودر شهر مردگان شروع به پرسه زدن کردم

این شهردر مقایسه با شهریکه ما در آن زندگی میکنیم چقدر کوچک است ولی تعدادمرده ها از زنده ها بیشتر به نظر می رسد.
زنده ها به خانه های مرتفع , خیابانهای عریض و فضای زیادنیازمندند ولی مرده ها به این چیزها نیازی ندارند. زمین آنها را در خود فرو می برد بدرود!

به آخر قبرستان رسیدم آنجا آن قدر متروک بود که صلیب ها هم پوسیده بودند و باغچه ای زیبا و غم انگیز داشت پر از

گلهای سرخ خودرو و درختان سرو تنومندو تیره کاملا تنها بودم زیر درخت سبزی قوز کردمو خودم را بین شاخه های

ضخیم و دلگیرش مخفی کردم.وقتی هوا کاملا تاریک شد ......................

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, :: 10:13 ::  نويسنده : مهيار